کمی. اندکی. مقداری به غایت قلیل. مختصری. ذره ای. خرده ای: خاقانی است جوجو در آرزوی او او خود به نیم جونکند آرزوی من. خاقانی. سرم که نیم جو ارزد به نزد همت تو ببخشش زر و دستار بس گرانبار است. خاقانی. به نیم جو نخرم طاق خانقاه و رباط مرا که مصطبه ایوان و پای خم طنبی است. حافظ. قلندران حقیقت به نیم جو نخرند قبای اطلس آن کس که از خرد عاری است. حافظ
کمی. اندکی. مقداری به غایت قلیل. مختصری. ذره ای. خرده ای: خاقانی است جوجو در آرزوی او او خود به نیم جونکند آرزوی من. خاقانی. سرم که نیم جو ارزد به نزد همت تو ببخشش زر و دستار بس گرانبار است. خاقانی. به نیم جو نخرم طاق خانقاه و رباط مرا که مصطبه ایوان و پای خم طنبی است. حافظ. قلندران حقیقت به نیم جو نخرند قبای اطلس آن کس که از خرد عاری است. حافظ
انتقام خواهنده. انتقام طلب. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). انتقام جو. انتقام کشنده: جز به مادندر نمانداین جهان کینه جوی با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا. رودکی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چنان همچو کیخسرو کینه جوی تو را بیش بود از کیان آبروی. دقیقی. منم پور آن نیکبخت آبتین که ضحاک بگرفت ز ایران زمین بکشتش به زاری و من کینه جوی نهادم سوی تخت ضحاک روی. فردوسی. من اینک به مرو آمدم کینه جوی نمانم به هیتالیان رنگ و بوی. فردوسی. به درگاه کاوس بنهاد روی دو دیده پر از خون و دل کینه جوی. فردوسی. چو پیدا شود دشمنی کینه جوی نهان هر زمان پرسی از کار اوی. اسدی. گر از هیچ سو دشمنی کینه جوی تو را هست جایی به من بازگوی. اسدی. چو پیدا نیاری بدش کینه جوی نهانی بدار و بپرداز از اوی. اسدی. فرعون روزگار ز من کینه جوی گشت چون من به علم در کف موسی عصا شدم. ناصرخسرو. به قلب اندرون روسی کینه جوی ز مهر سکندر شده سینه شوی. نظامی. روزی از آنجا که فلک راست، خوی گشت ز بی مهریشان کینه جوی. جامی. ، جنگجوی. رزمخواه: چو برداشت پرده ز پیش آفتاب برآمد سر کینه جویان ز خواب. فردوسی. به کشتی گرفتن نهادند روی دو گرد سرافراز و دو کینه جوی. فردوسی. ندید از بزرگان کسی کینه جوی که با او به روی اندر آرند روی. فردوسی. مگر شاه با لشکر کینه جوی نهد سوی ایران بدین جنگ روی. فردوسی. چو گرد آورد مردم کینه جوی بتابد ز پیمان و سوگنداوی. فردوسی. به دست خویش قضا را به سوی خویش کشد هر آنکه جوید از آن شاه کینه جویان کین. فرخی. بدین سان نظاره دو شاه از دو روی میان در دو لشکر به هم کینه جوی. اسدی. و رجوع به کین جو شود
انتقام خواهنده. انتقام طلب. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). انتقام جو. انتقام کشنده: جز به مادندر نمانداین جهان کینه جوی با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا. رودکی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چنان همچو کیخسرو کینه جوی تو را بیش بود از کیان آبروی. دقیقی. منم پور آن نیکبخت آبتین که ضحاک بگرفت ز ایران زمین بکشتش به زاری و من کینه جوی نهادم سوی تخت ضحاک روی. فردوسی. من اینک به مرو آمدم کینه جوی نمانم به هیتالیان رنگ و بوی. فردوسی. به درگاه کاوس بنهاد روی دو دیده پر از خون و دل کینه جوی. فردوسی. چو پیدا شود دشمنی کینه جوی نهان هر زمان پرسی از کار اوی. اسدی. گر از هیچ سو دشمنی کینه جوی تو را هست جایی به من بازگوی. اسدی. چو پیدا نیاری بدش کینه جوی نهانی بدار و بپرداز از اوی. اسدی. فرعون روزگار ز من کینه جوی گشت چون من به علم در کف موسی عصا شدم. ناصرخسرو. به قلب اندرون روسی کینه جوی ز مهر سکندر شده سینه شوی. نظامی. روزی از آنجا که فلک راست، خوی گشت ز بی مهریشان کینه جوی. جامی. ، جنگجوی. رزمخواه: چو برداشت پرده ز پیش آفتاب برآمد سر کینه جویان ز خواب. فردوسی. به کشتی گرفتن نهادند روی دو گرد سرافراز و دو کینه جوی. فردوسی. ندید از بزرگان کسی کینه جوی که با او به روی اندر آرند روی. فردوسی. مگر شاه با لشکر کینه جوی نهد سوی ایران بدین جنگ روی. فردوسی. چو گرد آورد مردم کینه جوی بتابد ز پیمان و سوگنداوی. فردوسی. به دست خویش قضا را به سوی خویش کشد هر آنکه جوید از آن شاه کینه جویان کین. فرخی. بدین سان نظاره دو شاه از دو روی میان در دو لشکر به هم کینه جوی. اسدی. و رجوع به کین جو شود
بهادر. غضبناک و جنگجو. (ناظم الاطباء). جنگاور. جنگجو. رزم آور: و دیگر از ایران زمین هرچه هست که آن شهرها را تو داری به دست بپردازی و خود به توران شوی ز جنگ و ز کین آوران بغنوی. فردوسی. ستاره شناسان و دین آوران سواران جنگی و کین آوران. فردوسی. به چین و به ماچین نمانم سوار نه کین آوری از در کارزار. فردوسی. نه شمشیر کین آوران کند بود که کین آوری زاختر تند بود. سعدی. رجوع به مدخل بعد شود، انتقامجو: به سلم و به تور آگهی تاختند که کین آوران جنگ برساختند. فردوسی. رجوع به مادۀ بعد شود
بهادر. غضبناک و جنگجو. (ناظم الاطباء). جنگاور. جنگجو. رزم آور: و دیگر از ایران زمین هرچه هست که آن شهرها را تو داری به دست بپردازی و خود به توران شوی ز جنگ و ز کین آوران بغنوی. فردوسی. ستاره شناسان و دین آوران سواران جنگی و کین آوران. فردوسی. به چین و به ماچین نمانم سوار نه کین آوری از در کارزار. فردوسی. نه شمشیر کین آوران کند بود که کین آوری زَاختر تند بود. سعدی. رجوع به مدخل بعد شود، انتقامجو: به سلم و به تور آگهی تاختند که کین آوران جنگ برساختند. فردوسی. رجوع به مادۀ بعد شود
این لغت مرکب است از کین و توز به معنی کینه کش و صاحب کینه که تلافی کننده بدی باشد، چه کین به معنی کینه و توز به معنی کشیدن آمده است، (برهان) (آنندراج)، کینه کش و صاحب کینه و تلافی کننده بدی، (ناظم الاطباء)، انتقام گیرنده، منتقم، (فرهنگ فارسی معین)، جویندۀ کین، کشندۀ کین، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : شماساس کین توز لشکرپناه که قارن بکشتش به آوردگاه، فردوسی، سواران کین توز بی حدومر فرستاد همراه با یک پسر، اسدی، وصول موکب میمون و موسم نوروز خجسته باد بر ایام پهلوان کین توز، خواجه عمید، به وصال تو همه کینه بتوزم ز فراق کس مبادا زپس وصل تو کین توز پدر، سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، خداوندا چو بر جان سمرقند شود باد دی دیوانه کین توز، سوزنی (از یادداشت ایضاً)، زمانه باد ز اعدای دولتت کین توز که تا به دولت تو کین محنتم توزم، سوزنی، بر یکی جود فایضت غالب وز دگر جاه قاهرت کین توز، انوری، تا دل خاقانی است از تو همی نگذرد بو که در آرد به مهر آن دل کین توز را، خاقانی، بر سرت جای جای موی سپید نه ز غدر سپهر کین توز است، خاقانی، رجوع به مدخل قبل شود
این لغت مرکب است از کین و توز به معنی کینه کش و صاحب کینه که تلافی کننده بدی باشد، چه کین به معنی کینه و توز به معنی کشیدن آمده است، (برهان) (آنندراج)، کینه کش و صاحب کینه و تلافی کننده بدی، (ناظم الاطباء)، انتقام گیرنده، منتقم، (فرهنگ فارسی معین)، جویندۀ کین، کشندۀ کین، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : شماساس کین توز لشکرپناه که قارن بکشتش به آوردگاه، فردوسی، سواران کین توز بی حدومر فرستاد همراه با یک پسر، اسدی، وصول موکب میمون و موسم نوروز خجسته باد بر ایام پهلوان کین توز، خواجه عمید، به وصال تو همه کینه بتوزم ز فراق کس مبادا زپس وصل تو کین توز پدر، سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، خداوندا چو بر جان سمرقند شود باد دی دیوانه کین توز، سوزنی (از یادداشت ایضاً)، زمانه باد ز اعدای دولتت کین توز که تا به دولت تو کین محنتم توزم، سوزنی، بر یکی جود فایضت غالب وز دگر جاه قاهرت کین توز، انوری، تا دل خاقانی است از تو همی نگذرد بو که در آرد به مهر آن دل کین توز را، خاقانی، بر سرت جای جای موی سپید نه ز غدر سپهر کین توز است، خاقانی، رجوع به مدخل قبل شود
کین کشنده. انتقامجو. منتقم. (فرهنگ فارسی معین) : فروماند کابلشه از غم به درد زشیدسب کین کش بترسید مرد. اسدی. یاد آمد ایچ آنچه منت گفتم کاین دهر کین کش است ز نادان کین. ناصرخسرو. همه پولادپوش و آهن خای کین کش و دیوبند و قلعه گشای. نظامی. رجوع به کین کشیدن شود
کین کشنده. انتقامجو. منتقم. (فرهنگ فارسی معین) : فروماند کابلشه از غم به درد زشیدسب کین کش بترسید مرد. اسدی. یاد آمد ایچ آنچه منت گفتم کاین دهر کین کش است ز نادان کین. ناصرخسرو. همه پولادپوش و آهن خای کین کش و دیوبند و قلعه گشای. نظامی. رجوع به کین کشیدن شود
بدخواه و بداندیش و دشمن. (ناظم الاطباء). به معنی کینه ور. (آنندراج) : و این دارابن دارا با وزیر پدرش ’رشتن’ کین ور بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 55) ، جنگجو. جنگ آور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هرگاه که دل بزرگ بود و خون او سطبر باشد مردم دلیر و کین ور باشند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، از یادداشت ایضاً) ، انتقام کشنده. کینه ور: الوتر، کین ور کردن. الغل، کین ور شدن. (تاج المصادر بیهقی)
بدخواه و بداندیش و دشمن. (ناظم الاطباء). به معنی کینه ور. (آنندراج) : و این دارابن دارا با وزیر پدرش ’رشتن’ کین ور بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 55) ، جنگجو. جنگ آور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هرگاه که دل بزرگ بود و خون او سطبر باشد مردم دلیر و کین ور باشند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، از یادداشت ایضاً) ، انتقام کشنده. کینه ور: الوتر، کین ور کردن. الغل، کین ور شدن. (تاج المصادر بیهقی)
انتقامجو، کینه جو: چه جویی مهر کین جویی که با او حدیث مهرجویی درنگیرد، خاقانی، رجوع به کینه جوی شود، جنگجو، دلاور، جنگ آور، رزمجوی: ز گردان کین جوی سیصدهزار سپه داشت شایستۀ کارزار، اسدی، بزد خیمه و صدهزار از سران گزین کرد کین جوی و گندآوران، اسدی، به گرشاسب کین جوی کشورگشا جهان پهلوان گرد زاول خدا، اسدی، رجوع به کینه جوی شود
انتقامجو، کینه جو: چه جویی مهر کین جویی که با او حدیث مهرجویی درنگیرد، خاقانی، رجوع به کینه جوی شود، جنگجو، دلاور، جنگ آور، رزمجوی: ز گردان کین جوی سیصدهزار سپه داشت شایستۀ کارزار، اسدی، بزد خیمه و صدهزار از سران گزین کرد کین جوی و گندآوران، اسدی، به گرشاسب کین جوی کشورگشا جهان پهلوان گرد زاول خدا، اسدی، رجوع به کینه جوی شود
کینه خواه. (ناظم الاطباء). کینه جوینده. انتقام جو. انتقام کشنده. خونخواه. کینه جوی: بفرمود تا پیش او آمدند همه با دلی کینه جو آمدند. فردوسی. و رجوع به کینه جوی شود
کینه خواه. (ناظم الاطباء). کینه جوینده. انتقام جو. انتقام کشنده. خونخواه. کینه جوی: بفرمود تا پیش او آمدند همه با دلی کینه جو آمدند. فردوسی. و رجوع به کینه جوی شود
مشکین چاه. مشکین چه. خالی که در رخ معشوق باشد. (ناظم الاطباء). خالی سیاه همچند جو: جوجوم از عشق آنک خالش مشکین جوی است دل جو مشکینش دید خر شد و بارم ببرد. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 520)
مشکین چاه. مشکین چه. خالی که در رخ معشوق باشد. (ناظم الاطباء). خالی سیاه همچند جو: جوجوم از عشق آنک خالش مشکین جوی است دل جو مشکینْش دید خر شد و بارم ببرد. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 520)