جدول جو
جدول جو

معنی کین جو - جستجوی لغت در جدول جو

کین جو
(تَ ها نِ)
رجوع به کین جوی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کینه جو
تصویر کینه جو
انتقام جو، کسی که به دنبال انتقام است، کینه خوٰاه، کینه کش، پرکین، کینه ور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عیب جو
تصویر عیب جو
عیب جوینده، جویندۀ عیب دیگران، کسی که عیب ها و بدی های دیگران را تفحص می کند و آشکار می سازد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کام جو
تصویر کام جو
آنکه در طلب آرزوی خود برآید، جویندۀ کام و مراد
فرهنگ فارسی عمید
اینطرف و این کنار، (ناظم الاطباء) (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(رَ قَ کَ / کِ)
نیک خواه:
دو پرخاشجوی و یکی نیک جوی
گرفتند پرسش نه بر آرزوی،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(جَ / جُو)
کمی. اندکی. مقداری به غایت قلیل. مختصری. ذره ای. خرده ای:
خاقانی است جوجو در آرزوی او
او خود به نیم جونکند آرزوی من.
خاقانی.
سرم که نیم جو ارزد به نزد همت تو
ببخشش زر و دستار بس گرانبار است.
خاقانی.
به نیم جو نخرم طاق خانقاه و رباط
مرا که مصطبه ایوان و پای خم طنبی است.
حافظ.
قلندران حقیقت به نیم جو نخرند
قبای اطلس آن کس که از خرد عاری است.
حافظ
لغت نامه دهخدا
انتقام خواهنده. انتقام طلب. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). انتقام جو. انتقام کشنده:
جز به مادندر نمانداین جهان کینه جوی
با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا.
رودکی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
چنان همچو کیخسرو کینه جوی
تو را بیش بود از کیان آبروی.
دقیقی.
منم پور آن نیکبخت آبتین
که ضحاک بگرفت ز ایران زمین
بکشتش به زاری و من کینه جوی
نهادم سوی تخت ضحاک روی.
فردوسی.
من اینک به مرو آمدم کینه جوی
نمانم به هیتالیان رنگ و بوی.
فردوسی.
به درگاه کاوس بنهاد روی
دو دیده پر از خون و دل کینه جوی.
فردوسی.
چو پیدا شود دشمنی کینه جوی
نهان هر زمان پرسی از کار اوی.
اسدی.
گر از هیچ سو دشمنی کینه جوی
تو را هست جایی به من بازگوی.
اسدی.
چو پیدا نیاری بدش کینه جوی
نهانی بدار و بپرداز از اوی.
اسدی.
فرعون روزگار ز من کینه جوی گشت
چون من به علم در کف موسی عصا شدم.
ناصرخسرو.
به قلب اندرون روسی کینه جوی
ز مهر سکندر شده سینه شوی.
نظامی.
روزی از آنجا که فلک راست، خوی
گشت ز بی مهریشان کینه جوی.
جامی.
، جنگجوی. رزمخواه:
چو برداشت پرده ز پیش آفتاب
برآمد سر کینه جویان ز خواب.
فردوسی.
به کشتی گرفتن نهادند روی
دو گرد سرافراز و دو کینه جوی.
فردوسی.
ندید از بزرگان کسی کینه جوی
که با او به روی اندر آرند روی.
فردوسی.
مگر شاه با لشکر کینه جوی
نهد سوی ایران بدین جنگ روی.
فردوسی.
چو گرد آورد مردم کینه جوی
بتابد ز پیمان و سوگنداوی.
فردوسی.
به دست خویش قضا را به سوی خویش کشد
هر آنکه جوید از آن شاه کینه جویان کین.
فرخی.
بدین سان نظاره دو شاه از دو روی
میان در دو لشکر به هم کینه جوی.
اسدی.
و رجوع به کین جو شود
لغت نامه دهخدا
(تَ خِ / خَ / خُ)
بهادر. غضبناک و جنگجو. (ناظم الاطباء). جنگاور. جنگجو. رزم آور:
و دیگر از ایران زمین هرچه هست
که آن شهرها را تو داری به دست
بپردازی و خود به توران شوی
ز جنگ و ز کین آوران بغنوی.
فردوسی.
ستاره شناسان و دین آوران
سواران جنگی و کین آوران.
فردوسی.
به چین و به ماچین نمانم سوار
نه کین آوری از در کارزار.
فردوسی.
نه شمشیر کین آوران کند بود
که کین آوری زاختر تند بود.
سعدی.
رجوع به مدخل بعد شود، انتقامجو:
به سلم و به تور آگهی تاختند
که کین آوران جنگ برساختند.
فردوسی.
رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ / رُو)
این لغت مرکب است از کین و توز به معنی کینه کش و صاحب کینه که تلافی کننده بدی باشد، چه کین به معنی کینه و توز به معنی کشیدن آمده است، (برهان) (آنندراج)، کینه کش و صاحب کینه و تلافی کننده بدی، (ناظم الاطباء)، انتقام گیرنده، منتقم، (فرهنگ فارسی معین)، جویندۀ کین، کشندۀ کین، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
شماساس کین توز لشکرپناه
که قارن بکشتش به آوردگاه،
فردوسی،
سواران کین توز بی حدومر
فرستاد همراه با یک پسر،
اسدی،
وصول موکب میمون و موسم نوروز
خجسته باد بر ایام پهلوان کین توز،
خواجه عمید،
به وصال تو همه کینه بتوزم ز فراق
کس مبادا زپس وصل تو کین توز پدر،
سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)،
خداوندا چو بر جان سمرقند
شود باد دی دیوانه کین توز،
سوزنی (از یادداشت ایضاً)،
زمانه باد ز اعدای دولتت کین توز
که تا به دولت تو کین محنتم توزم،
سوزنی،
بر یکی جود فایضت غالب
وز دگر جاه قاهرت کین توز،
انوری،
تا دل خاقانی است از تو همی نگذرد
بو که در آرد به مهر آن دل کین توز را،
خاقانی،
بر سرت جای جای موی سپید
نه ز غدر سپهر کین توز است،
خاقانی،
رجوع به مدخل قبل شود
لغت نامه دهخدا
(تَ / تُو بَ / بِ شِ کَ)
کین کشنده. انتقامجو. منتقم. (فرهنگ فارسی معین) :
فروماند کابلشه از غم به درد
زشیدسب کین کش بترسید مرد.
اسدی.
یاد آمد ایچ آنچه منت گفتم
کاین دهر کین کش است ز نادان کین.
ناصرخسرو.
همه پولادپوش و آهن خای
کین کش و دیوبند و قلعه گشای.
نظامی.
رجوع به کین کشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گَ)
کینه و عداوت تیز و افزون. (آنندراج). انتقام کشنده. منتقم. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
بدخواه و بداندیش و دشمن. (ناظم الاطباء). به معنی کینه ور. (آنندراج) : و این دارابن دارا با وزیر پدرش ’رشتن’ کین ور بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 55) ، جنگجو. جنگ آور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هرگاه که دل بزرگ بود و خون او سطبر باشد مردم دلیر و کین ور باشند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، از یادداشت ایضاً) ، انتقام کشنده. کینه ور: الوتر، کین ور کردن. الغل، کین ور شدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(تُ / تَ فَ)
انتقامجو، کینه جو:
چه جویی مهر کین جویی که با او
حدیث مهرجویی درنگیرد،
خاقانی،
رجوع به کینه جوی شود، جنگجو، دلاور، جنگ آور، رزمجوی:
ز گردان کین جوی سیصدهزار
سپه داشت شایستۀ کارزار،
اسدی،
بزد خیمه و صدهزار از سران
گزین کرد کین جوی و گندآوران،
اسدی،
به گرشاسب کین جوی کشورگشا
جهان پهلوان گرد زاول خدا،
اسدی،
رجوع به کینه جوی شود
لغت نامه دهخدا
نامی است که درافغانستان بدرخت بن دهند و نام پیستاسیا خین جوک که بزبان علمی بدان داده انداز این کلمه فارسی مأخوذ است، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
کینه جویی، انتقامجویی، انتقام کشی، رجوع به کین جوی و کینه جویی شود، جنگ آوری، جنگ طلبی، جنگجویی، رجوع به کین جوی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ / تُو)
کینه خواه. (ناظم الاطباء). کینه جوینده. انتقام جو. انتقام کشنده. خونخواه. کینه جوی:
بفرمود تا پیش او آمدند
همه با دلی کینه جو آمدند.
فردوسی.
و رجوع به کینه جوی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ / مِ جَ / جُو)
مشکین چاه. مشکین چه. خالی که در رخ معشوق باشد. (ناظم الاطباء). خالی سیاه همچند جو:
جوجوم از عشق آنک خالش مشکین جوی است
دل جو مشکینش دید خر شد و بارم ببرد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 520)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کین کش
تصویر کین کش
انتقام جو منتقم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کین گر
تصویر کین گر
انتقام کشنده منتقم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عیب جو
تصویر عیب جو
جوینده عیب دیگران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کین توز
تصویر کین توز
انتقام گیرنده منتقم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عیب جو
تصویر عیب جو
((ی))
کسی که تفحص بدی ها و معایب دیگران کند، تا آن ها را آشکار سازد، بدگوی مردمان
فرهنگ فارسی معین
حاقد، کینه ور، کینه خواه، کینه توز، کینه ورز
متضاد: نیکدلی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ایرادگیر، خرده گیر، منتقد، نکته گیر
متضاد: عیب پوش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
با سرین و ماتحت خزیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
در حالت نشسته روی باسن چرخیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
این طور
فرهنگ گویش مازندرانی
درست نجویدن غذا، غذا را نجویده خوردن
فرهنگ گویش مازندرانی
پوست کندن نخوددر این کار نخود، خاکستر نرم و آب را در دیگ ریخته
فرهنگ گویش مازندرانی
آب و خاکستر که درگذشته لباس های کثیف و ظروف را با آن می شستند
فرهنگ گویش مازندرانی
حیف و میل، آماده کردن خزانه ی شالی، گل کردن زمین برنج کاری
فرهنگ گویش مازندرانی
از اجزای آسیای آبی
فرهنگ گویش مازندرانی
چاپلوس، متملق
فرهنگ گویش مازندرانی
پرچینی که به گرد آغل ساخت شود
فرهنگ گویش مازندرانی